شاه عباس و وزیر دانا
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: نیشابور
منبع یا راوی: حمیدرضا خزاعی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 401 - 406
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
قصهای است از خامی پادشاه و پختگی وزیر. شاه عباس این قصه از علت بسیاری از مسائل بیخبر است. حتی نسبت به وضعیت مملکتی که بر آن حکم میراند نیز.طمع کردن شاه عباس در باغ دیگران، توسط نیروی ماوراءالطبیعی منع و شاه مجبور به استغفار و توبه میشود. همین نیرو زمانی که شاه عباس قصد تغییر زندگی مرد رنگرز را میکند، باز هم مانع میشود، چرا که وضعیت مرد رنگرز امری مقدر است و امر مقدر در قصه غیرقابل تغییر میباشد.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک روز شاه عباس جنت مکان گفت: «وزیر دلم تنگ شده بیا برویم به کوگ (کبک) و شکار».وزیر گفت: «برویم».اینها برفتن و برفتن و برفتن تا به یک علمدار (نیزار) رسیدند. نیها تا کمر در آب بودند اما سر نیها خشک بود.شاه عباس گفت:«ای وزیر ای (این) نیها برای چی در میان آب است و سرشان خشک».گفت: «باران نخوردهاند قبلهی عالم». شاه عباس خندید.از علمدار رد شدند و برفتن و برفتن تا یه یک رودخانهی آب رسیدند. اسبها تشنه بودند و به میان آب رفتند. شاه عباس دهنهی اسب را نکشید، اما وزیر کشید. اسب شاه عباس آب خورد، اما اسب وزیر هر چه تقلا (سعی و کوشش) میکرد که آب بخورد، وزیر بیشتر دهنهاش را میکشید.شاه عباس گفت: وزیر برای چی سر نمیدهی (رها نمیکنی) تا آب بخورد؟گفت: پاهایش تا قفس در میان آب است. آب بخورد قبلهی عالم؟شاه عباس به یاد نیها افتاد و هیچ نگفت.از رودخانه رد شدند و برفتن و برفتن. به شب خوردند و هوا تاریک شد. در تاریکی راه به جایی نبردند، به هر جور بود شب را در بیابان به سر زدند. صبح که سپیده زد، دیدند در نزدیکیشان گلهای گوسفند خوابیده و کمی دورتر قلعهای هست.شاه عباس گفت: وزیر ای (این) که قلعه بوده، ای که گلهی گوسفند است پس چرا ما نفهمیدیم؟ گفت: قبلهی عالم گله، سگ نداشته. قلعه هم در و پنجره.گفت: مگر میشود گله بی سگ باشد و قلعه بیپنجره؟آمدند به جای گله. دیدند ای گله یک چوپان دارد.شاه عباس گفت: آهای چوپان!گفت: بله.شاه عباس گفت: ای گله شما سگ ندارد؟گفت: نه.گفت: برای چی سگ نمیگیرین؟گفت: از ترس شاهعباس، میترسیم جلو بگیرد.گفت: نه، سگ بگیرید، هم جلو گرگ را میگیرد، هم اگر کسی از جایی به در رفت و شب بود سگ صدا میکند، میفهمد که اینجا گلهای هست.برفتن تا به در قلعه رسیدند. بزرگتر قلعه را صدا زدند.شاهعباس گفت: قلعهی شما پنجره ندارد؟گفت: خیر.گفت: برای چی پنجره نمیگذارن؟گفت: از ترس دزدها، اگر پنجره بگذاریم روشنایی میدهد، دزدها از رد روشنایی میآیند.از قلعه رد شدند و برفتن و برفتن تا به رودخانهی دیگری رسیدند. یک نفر کرباس در آب میکوبید و میگفت: بُکُو (بکوب) که مُکُوی (میکوبی) بگو که مگوی. گفت: وزیر، ای چی میگوید؟گفت: ای شاگرد رنگرز است. از بس که کرباس در آب کوفته، خسته شده از غم ور میگوید: بکو که مکوی.گفت: کو بیا برویم.جلوتر رفتند و خدا قوتش کردند. شاهعباس گفت: چه حَل داری؟ برای چی میگویی بکو که مکوی.گفت: مانده (خسته) شدهام، از بس که کرباس ورآب کوفتهام.گفت: تو رنگرزی؟گفت: شاگرد رنگرزم. زن دارم، یک عالم بچهی ریزه دارم، خانه ندارم و در خانهی مرد مینیشینم.گفت: خانهات به کجایه؟گفت: «به فلانه جا». و نشانی خانهاش را داد.شاه عباس گفت: خدا بزرگ است.از شاگرد رنگرز رد شدند و برفتن و برفتن تا به یک باغ رسیدند. چه باغی، تا هر جا را که نگاه میکنی همی باغ است. سر دارد، اما پایان نه. دیدند یک نفر به دم در باغ انشسته (نشسته) است.شاه عباس گفت: ای باغ مال کیه؟گفت: مال کسی که زحمت باغ را کشیده.گفت: میشود به میان باغ برویم.گفت: بله.در باغ را وا کرد. شاه عباس و وزیر به باغ رفتند. چه یک باغی. چهار حوض آب، فواره، خیابانهای سنگ فرش. چه یک میوههایی، چه یک بوی خوشی. روح بر میشوی بس که قشنگی و نعمت بهای باغ هست.شاه عباس گفت: پسرجان ما اجازه داریم از ای میوهها بخوریم؟گفت: هر چه میخواهید، بخورید. هر چه میخواهید، ببرید.اینها یکی دو تا خوردند، که چشمهایشان روشن شد و دلشان به حال آمد. دستمالهایشان را پر از میوه کردند. از باغبان خداحافظی کردند و رفتند.مابین راه شاه عباس گفت: وزیر!گفت: بله قبلهی عالم.گفت: مو شاه ای مملکت هستم و یک همچین باغی ندارم. چه جوره که ای باغ را از اینها بگیرم.یک مدت دیگر که رفتند، شاه عباس تشنه شد. گفت: وزیر!گفت: بله قبلهی عالم.گفت: تشنهام، یکی از میوهها را بده تا بخورم.یکی از میوهها را شکستند، میانش زغال بود.گفت: چرا همچین شد؟گفت: چون باطن شاه ورگردی. (برگشت)گفت: باطن شاه ورگردی یعنی چی، کو یکی دیگر بده.یکی دیگر شکستند، میانش خاکستر بود.گفت: یعنی چی وزیر؟گفت: نگفتم که باطن شاه ورگردی؟گفت: ای حرفها کدام بوده، چه جوری باطن شاه ورگردی!گفت: نگفتی که ای باغ را از اینها بگیریم؟گفت: حالا چه کار کنم؟گفت: وقتی به آب رسیدیم، وضو بگیر، رو به قبله بنشین و توبه و استغفار کن. شاید خدا از سر گناهت بگذرد و اینها عدل شود.مابین راه به چشمهی آبی رسیدند. شاه عباس وضو گرفت و رو به خانهی خدا دو رکعت نماز خواند. بعد از نماز توبه و استغفار کرد.گفت: وزیر!گفت: بله قبلهی عالم.گفت: کو یکی دیگر از میوهها را بده.میوه را شکست، شیرینتر از عسل بود.وزیر گفت: نگفتم قبلهی عالم.اینها برگشتند به شهر، شاه عباس بر تخت نشست و گفت: وزیر! گفت: بله.گفت: یک مرغ وردار و شکمش را پر از جواهرات کن. بگذار توی یک مجمعه و رویش پلو بریز.وزیر رفت و دستورات پادشاه را مو به مو اجرا کرد و آمد که حاضر است قبلهی عالم.شاه عباس گفت: مجمعه را ببر به برای او نفری که کرباس ورآب میکوبید.مجمعه را بردند به در خانهی شاگرد رنگرز. خودش نبود، مجمعه را به زنش دادند. زن خوشحال آمد به جای شوهرش و گفت: مرد! گفت: بلهگفت: از قصر شاه عباس برای ما پلو فرستادهاند.گفت: چه میگویی؟گفت: همی که ورگفتم.گفت: چقدر هست؟گفت: یک مجمعه، گفتهاند وقتی خالی شد، بیارین به قصر.گفت: بگذار بیایم.برفت به خانه، وقتی چشمش به مجمعهی پلو افتاد گفت: میدانی چیه زن؟ گفت: نه.گفت: ای مجمعهی پلو را ببرم برای ارباب تا پیش چشمش را بگیرد، بلکم (شاید) حقوقم را زیاد کند.گفت: بچهها دیدهاند.گفت: اگر به بچهها دادی، چیاش را میخواهم ببرم.مجمعه را ورداشت و برای اربابش برد. ارباب با کفگیر مجمعه را شور داد (بهم زد) یک مرغ از میان پلوها به در رفت. دید شکم مرغ را دوختهاند. شکم مرغ را وا کرد دید پر از جواهرات است.مجمعه را خالی کردند و به دیوار حولی (حیاط) تکیه دادن. همان شبانه هر چه داشت و نداشت را بار کرد و رفت. صبح ای بندهی خدا نون و چایاش را که خورد، آمد به در خانهی ارباب. دید در حولی واز است. صدا زد: ارباب، ارباب!کسی جواب نداد. رفت به میان حولی، دید خانهها خالی است و مجمعه را به دیوار حولی تکیه دادهاند.از همسایهها پرسیدند: نفهمیدید ای ارباب ما به کجا رفت؟گفتن: نه.مجمعه را ورداشت و آمد به قصر شاه عباس.گفتن: چه کار کردی؟گفت: ببردم برای اربابم تا پیش چشمش را بگیرد و حقوقم را زیاد کند. شبانه ورهم چینده، ورداشته و رفته.گفتن: قسمت او بوده، آن قدر مالیه بود که تا زنده بودی خودت و پشت در پشت بچههایت میخوردن خلاص نمیشد. حالا هم برو، مگر خدا تو را بدهد.میگویند سالی سهدفعه روزی به سراغت میآید اما نمیتوانی بخوری.